نون والقلم

۱۳۸۸/۰۵/۲۹


«نون و القلم» نوشته جلال آل‌احمد را می‌توان نسخه ایرانی کتاب قلعه حیوانات اورول نامید. اگر نخوانده‌اید، مطالعه و مقایسه آن با آثار جرج اورول می‌تواند مفید باشد.
«نون و القلم» داستانی خواندنی و عبرت‌آموز است که آل‌احمد با قلم ساده و رسای خود تحریر کرده است. این داستان، ماجرای چگونه به قدرت رسیدن و چگونه سرنگون شدن عده‌ای «قلندر» نام است که ابتدا با به قدرت رسیدن، اصلاحات فراوانی انجام می‌دهند ولی به تدریج از همه‌ اصلاحات خود عدول کرده و به نظام قبل از خود بازمی‌گردند.

قالب داستان، روایی و از زبان سوم شخص است. راوی داستان با زبانی ساده و البته آکنده از اصطلاحات و عبارات عامیانه‌ زبان فارسی و با لحنی جذاب و گیرا سخن می‌گوید. فضای ترسیم شده از شهر، نمونه‌ی نسبتاً کاملی از شهرهای بزرگ تمدن اسلامی است که هویت اسلامی آن به زیبایی توصیف و ترسیم شده است. در حاشیه‌ نقل داستان، گاه به گاه عقاید و تفکرات عامه مردم بازگو می‌شود.


«نون والقلم» حكايت يك انقلاب است. شورش يك فرقه بر عليه «قبله‌ عالم». اما اين ظاهر ماجراست. اين شورش نه به خاطر حميت و تلاش قلندرها ، كه به خاطر جا‌خالی‌كردن و فرار قبله عالم است! وگرنه نويسنده قلندرها را مرد عمل نمی‌داند كه برای آنها شانس پيروزی در برابر قوای حكومتی قايل باشد.

قهرمانان داستان دو ميرزابنويس‌اند. شايد اين سوال به وجود بيايد كه چرا اين دو نفر بايد شاهد بر ماجرا باشند؟ در روزگاری كه قصه در آن می‌گذرد ، ميرزابنويس‌ها حافظ اسرار مردم‌اند. در شهری با اين بزرگی و عظمت ، به تعداد انگشتان يك دست هم باسواد پيدا نمی‌شود! ناچار تمام فرياد و شكايت مردم بر دل و گوش ميرزابنويس‌هاست كه عريضه بنويسند تا گرهی از مشكلات مردم را باز كنند. اين گونه است كه «ميرزا اسدالله» می‌شود وجدان بيدار يك انسان در دل يك جامعه نادان و بی‌نوا. ميرزای ديگر اهل خرافه و جادو هم هست تا به اين وسيله هر چه بيشتر نان جهالت مردم را بخورد. اما او هم نقش منفی داستان نيست. او فقط شناگر ماهری بوده تا در اين دنيای دون از نان خوردن نيفتد! چهره‌های منفی اين داستان امثال ميزان‌الشريعه‌ها و خانلرخان مقرب ديوان‌اند. به طور كلی در عصر جلال ، مقابله نويسندگان روشن فكر با آخوندهای دنياپرست بسيار عمده و شديد بود. اين نكته را می‌توان از نوشته‌های صادق هدايت، جمال زاده و بسياری ديگر يافت.

جان كلام و هدف اصلی داستان در كلام ميرزا اسدالله خلاصه می‌شود. او به هيچ حكومتی باور ندارد ، چرا كه لازمه‌ی هر حكومت ، خشونت و قساوت و زندان و حكم كردن است و اين‌ها همان چيزهایی است كه ميرزا از آنها می‌ترسد. از نظر ميرزا ، ابدی هر كس به تكليف وجدان خود عمل كند تا بار امانتی را كه خدا بر دوشش قرار داده به زمين بگذارد. ديد جلال در اين باره كاملا ً انسان گرايانه و مبتنی بر وجدان است.

اما جلال در بيان نظرش در انتخاب راه درست سكوت می‌كند. او تنها راه فعلی را نفی كرده و دست آخر هرگونه حكومتی را نفی می‌كند كه می‌دانيم راهی غير عملی است. تنها می‌توان خود را از تمام بازی‌های سياسی كنار كشيد. كاری كه می‌دانيم جلال هرگز نكرد. در كتاب نويسنده بارها با خودش مشاجره می‌كند. اين دو ميرزا بنويس تكه‌هایی از روح نويسنده هستند و بحث آنها‌، مناظره جلال با خودش است. مناظره‌ای كه در پايان نتيجه‌ای هم ندارد.

اما هنر ديگر جلال در اين داستان ، به نمايش كشيدن زبونی آنهایی است كه مدعی‌اند برای خدمت به مرد آمده‌اند. آنها كه بر اثر يك حادثه و از روی تقدير چرخ امور به دستشان افتاد و حالا كه به ميان گود آمده‌اند می‌بينند كه نمی‌شود با موعظه و مدارا هم منافع خود را تامين كرد و هم مردم را راضی نگاه داشت. اين است كه دوباره زندانها راه می‌افتد. دوباره قراول‌ها در كوچه شروع می‌كنند به باج‌گيری و كتك زدن مردم. دست آخر هم كه به مشكلی بر می‌خورند چله می‌نشينند و دعا می‌خوانند تا خدا رفع مشكل كند! در آخر داستان هم ، همه مردم از شهر رفته‌اند و دیگر کسی نمانده که قلندرها یا قبله عالم بر آنها حکومت کنند.

در ادامه قسمتهایی از این کتاب را آورده‌ام که می‌توان گفت هم‌خوانی خاصی با جامعه همین الان دارد. اگه علاقه‌مند بودید، می‌توانید کل داستان را از اینجا بخوانید(+)

  • هيچ کس هم نيست نطق بزند. عجب شهر هرتي شده! توي همچه شهري اگه من جاي اين قلندرها بودم ادعاي خدايي مي کردم،امام زمان که جاي خود دارد.

  • قضيه از اين قرار بود که رئيسشان، ميرزا کوچک جفردان ، سي-چهل سال پيش از وقايع قصه ما، خودش را آخر عمري توي يک خرمه تيزاب انداخته بود و سر به نيست کرده بود و مريدانش چو انداخته بودند که غيبش زده و به زودي ظهور مي‌کند و دنيا را پر از عدل و داد ميکند.

  • مي‌گويند خيلي از قلندرها هم اهل دود و دم بودند و بنگ و حشيش مي‌کشيدند
  • توی شهر چو افتاد که قبله عالم با تمام وزرا و قشون و حشم و حرمسرا ، شبانه در رفته و به زودی قلندرها می‌آیند سرکار

  • قرار است که در این مدت ، اردوی حکومتی خودش را به سرحد برساند و با دولت همسایه قرار امضاء کنند و در مقابل یه چیزی که لابد می‌دهند ازشان توپ و توپچی بگیرند برای سرکوبی ما ...

  • قلندرها همان شب بساط شان را جمع کردند و بردند به ارگ حکومتی و تکیه‌ها را گذاشتند برای رتق و فتق امور مردم

  • اهالی شهر ، که بيشترشان نمی‌دانستند ته و توی اوضاع از چه قرار است. ولی همين‌قدر که فهميده بودند قبله‌ی عالم سايه‌اش را برداشته و رفته ، و همين قدر که نان و گوشت شان ارزان شده بود و دم به دم هم ، تنه‌شان به تنه قراول و گشتی حکومت نمی‌خورد و مهم‌تر از همه ، همين قدر که می‌ديدند از آدم‌کشی و خون تو شيشه کردن و بچاب بچاب قلندرها خبری نيست ؛ خوش و خوشحال بودند و با دل راحت می دويدند به تماشای توپ های قلندرساز ؛ و مثل اين که يک چيزی را از روی گرُده‌شان برداشته باشند ، راحت تر نفس می‌کشيدند ، و آزادتر شوخی می‌کردند

  • اما همه اينها به جای خود ، يک ناراحتی کوچک هم داشتند . و آن اين بود که چرا بايد مجبور باشند هونگ برنجی‌هاشان را که تا به حال يک گوشه‌ی مطبخ افتاده بود ، بدهند و هونگ‌های سنگی زمخت قلندرساز را جايش بگذارند آن هم هونگ‌هايی را که اغلب پدر در پدر ارث برده بودند ، و حالا که جايش خالی مانده بود ، می‌فهميدند چه خاطراتی از آن داشته‌ند و چه بدجوری به زنگ صدايش خالی مانده بود

  • همه دعانويس ها بساط را ورچيده‌اند و رفته‌اند قلندر شده‌اند

  • ميرزا ! من می‌فهمم که تو اهل اصولی . اما آخر اين اصول برای که وضع شده ؟ جز برای آدمی زاد ؟ درست ؟ بنای کار تو هم بر ايمان و اصول . اين هم درست . اما آن ايمانی که کشتار آدمی زاد را روا بداند ، حق نيست . باطل است . حالا می‌فهمی که ما چه به سر داريم ؟ حفظ نفوس مردم . حتی به قيمت از دست دادن ايمان و اصول.

  • اما کار يک مملکت که کار يک ده نيست!

  • گيرم که اين حضرات بردند و به حکومت هم رسيدند ، تازه به نظر من هيچ اتفاق جدی نيفتاده . رقيبی رفته و رقيب ديگر جايش نشسته . می‌دانيد ، من در اصل با هر حکومتی مخالفم . چون لازمه هر حکومتی ، شدت عمل است و بعد قساوت و بعد مصادره و جلاد و حبس و تبعيد . دوهزار سال است که بشر به انتظار حکومت حکما خيال بافته . غافل از اين که حکيم نمی‌تواند حکومت بکند ، سهل است ، حتی نمی‌تواند به سادگی حکم و قضاوت بکند . حکومت از روز ازل کار آدم‌های بی‌کله بوده . کار اراذل بوده که دور علم يک ماجراجو جمع شده‌اند و سينه زده‌اند تا لفت و ليس کنند . کار آدم‌هايی که می‌توانند وجدان و تخيل را بگذارند لای دفتر شعر ، و به ملاک غرايز حيوانی حکم کنند ، قصاص کنند ، السن بالسن ، تلافی ، کيفر ، خون‌ريزی و حکومت . در حالی که کار اصلی دنيا در غياب حکومت‌ها می‌گذرد . در حضور حکومت ، کار دنيا معوق می‌ماند.

  • زندگی برای آدم بی‌فکر هميشه راحت است . خورد و خواب است ، و رفتار بهايم . اما وقتی پای فکر به ميان آمد ، تو بهشت هم که باشی آسوده نيستی . مگر چرا آدم ابوالبشر از بهشت گريخت ؟ برای اين که عقل به کله‌اش آمد و چون و چرايش شروع شد . خيال می‌کنيد بار امانتی که کوه از تحملش گريخت و آدم قبولش کرد چه بود ؟ آدم زندگی چارپايی را توی بهشت گذاشت و رفت به دنيای پر از چون و چرای عقل و وظيفه ، به دنيای پر از هول و هراس بشريت

  • خيالت راحت باشد که برای من فرقی نمی‌کند . من نيستم از آنهايی که به انتظار امام زماناند. برای من هرکسی امام زمان خودش است . مهم اين است که هر آدمی به وظيفه امامت زمان خودش عمل کند . بار امانت یعنی همين

  • اگر يادتان باشد ، روز اول حکومت قلندرها ، مردم در دوستاق خانه را شکستند و همه حبسی‌ها ول شدند تو شهر . گاهی هم عربده‌کشی و قداره‌بندی پيش می‌آمد و يکهو فلان بازارچه قرق می‌شد . چون از وقتی قلندرها آمده بودند سرکار ، منع و تحريم می‌خواری ورافتاده بود و شيره‌خانه‌ها و می‌خانه‌های شهر داير شده بود و قيمت حشيش آمده بود پايين.

  • ما اصلا زندگی بشری نمی‌کنيم . زندگی ما ، زندگی نباتی است . درست مثل يک درخت . زمستان که آمد و برگ و بارش ريخت ، می‌نشيند به انتظار بهار ، تا برگ دربياورد. بعد به انتظار تابستان ، تا ميوه بدهد . بعد به انتظار باران ، بعد به انتظار کود ، و همين جور ...

  • اين حضرات قرار بود امکان بيشتری برای زندگی به مردم بدهند . و حالا که درمانده‌اند ، سرکرده‌‌شان رفته چله نشسته . چرا ؟ چون انتظار اين تحريکات را نداشته‌اند يعنی آماده برخورد با حملات خارجی نبوده‌اند . عين درخت . اين چله‌نشينی کار آنهايی است که خيال می‌کنند تحولات خارجی يا رحمت الهی است يا بلای آسمانی . و اين درست رسم ابتدای خلقت است

  • می دانستم که اگر حاکم شدی ديگر نمی‌توانی جانماز آب بکشی . می‌دانستم که ناچاری چشمت را ببندی و حکم کنی و خون‌بريزی و وحشت در دل ها ايجاد کنی و بترسانی تا خودت نترسی. اين است که نطفه هر حکومتی در دوره حکومت قبلی بسته می‌شود...

  • اما مهم اين است که آدمی زاد وقتی کله‌اش مشغول شد ، ديگر فکر شکم و زير شکم نيست. و کله مردم آن شهر و زمانه هم در آن روزها واقعا مشغول بود

  • جنگی که به زودی در می‌گرفت و قحطی که همه را به امان آورده بود ، مردم را از هميشه وحشت‌زده‌تر کرده بود و اين بود که هر کس دستش می‌رسيد زندگی‌اش را جمع و جور می‌کرد و در خانه‌اش را می‌بست و می‌سپرد به خدا ، دست زن و بچه‌اش را می‌گرفت و راه می‌افتاد. قلندرها هم که از خدا می‌خواستند ، هرچه جمعيت شهر کمتر می‌شد ، آزوقه کم‌تری لازم بود . گذشته از آن که گلوله‌های اردوی حکومت کشتار کمتری می‌کرد ، بعد هم دست و بال خودشان بازتر بود . اين بود که از روز پيش توی شهر جار زدند که بچه‌ها معاف ، اما هر مرد و زن بالغی ، دونفری يک سکه طلا عوارض دروازه بدهند و بروند به امان خدا . و همين جوری بود که شهر دو روزه سوت و کور شد . و جز يک عده فقير فقرا يا خود قلندرها يا مامورهای خفيه حکومت کسی باقی نماند.


نه هر که چهره برافروخت دلبری داند ................... نه هر که آینه سازد سکندری داند
نه هر که طرف کله کج نهاد و تند نشست .................... کلاه داری و آیین سروری داند
تو بندگی چو گدایان به شرط مزد مکن ................ که دوست خود روش بنده‌پروری داند
غلام همت آن رند عافیت سوزم ............................... که در گداصفتی کیمیاگری داند
وفا و عهد نکو باشد ار بیاموزی ............................ وگرنه هر که تو بینی ستمگری داند
بباختم دل دیوانه و ندانستم ...................................... که آدمی بچه‌ای شیوه پری داند
هزار نکته باریکتر ز مو اینجاست ............................. نه هر که سر بتراشد قلندری داند
مدار نقطه بینش ز خال توست مرا ............................. که قدر گوهر یک دانه جوهری داند
به قد و چهره هر آن کس که شاه خوبان شد ................... جهان بگیرد اگر دادگستری داند
ز شعر دلکش حافظ کسی بود آگاه ......................... که لطف طبع و سخن گفتن دری داند