حالمان بد نیست!!!

۱۳۸۹/۰۲/۱۰



حالمان بد نیست غم كم می‌خوریم / كم كه نه! هر روز، كم‌كم می‌خوریم
آب می‌خواهم،‌ سرابم می‌دهند / عشق می‌ورزم، عذابم می‌دهند
خود نمی‌دانم كجا رفتم به خواب / از چه بیدارم نكردی آفتاب؟

خنجری بر قلب بیمارم زدند / بی‌گناه بودم و دارم زدند
دشنه‌ای نامرد بر پشتم نشست / از غم نامردمی پشتم شكست
سنگ را بستند و سگ آزاد شد / یك شبه بیداد آمد،‌ داد شد

عشق آخر تیشه زد بر ریشه‌ام /تیشه زد بر ریشه‌ی اندیشه‌ام
عشق اگر اینست مرتد می‌شوم / خوب اگر اینست من بد می‌شوم

بس كن ای دل! نابسامانی بس است / كافرم، دیگر مسلمانی بس است
در میان خلق سردرگم شدم / عاقبت آلوده مردم شدم
بعد از این با بی‌كسی خو می‌كنم / هرچه در دل داشتم رو می‌كنم
نیستم از مردم خنجر به دست / بت‌پرستم، بت‌پرستم، بت‌پرست
بت‌پرستم،‌ بت‌پرستی كار ماست/ چشم مستی تحفه‌ی بازار ماست

درد می‌بارد، چو لب تر می‌كنم / طالعم شوم است، باور می‌كنم
من كه با دریا تلاطم كرده‌ام / راه دریا را چرا گم كرده‌ام؟

قفل غم بر درب سلولم مزن! / من خودم خوش باورم، گولم مزن!
من نمی‌گویم كه با من یار باش / من نمی‌گویم مرا غم‌خوار باش
من نمی‌گویم؛ دگر گفتن بس است / گفتن اما هیچ، نشنفتن بس است
روزگارت باد شیرین! شاد باش / دست كم یك شب تو هم فرهاد باش

آه ! در شهر شما یاری نبود / قصه‌هایم را خریداری نبود!
وای! رسم شهرتان بیداد بود / شهرتان از خون ما آباد بود
از در و دیوارتان خون می‌چكد / خون من، فرهاد،‌ مجنون می‌چكد

خسته‌ام از قصه‌های شومتان / خسته از هم‌دردی مسمومتان
اینهمه خنجر، دل كس خون نشد / این همه لیلی،‌ كسی مجنون نشد
آسمان خالی شد از فریادتان / بیستون در حسرت فرهادتان
كوه كندن گر نباشد پیشه‌ام / بویی از فرهاد دارد تیشه‌ام
عشق از من دور و پایم لنگ بود / قیمتش بسیار و دستم تنگ بود
گر نرفتم هر دو پایم خسته بود / تیشه گر افتاد، دستم بسته بود

هیچ كس دست مرا وا كرد؟ نه! / فكر دست تنگ ما را كرد؟ نه!
هیچ كس از حال ما پرسید؟ نه! / هیچ كس اندوه ما را دید؟ نه!
هیچ كس اشكی برای ما نریخت / هر كه با ما بود از ما می‌گریخت

چند روزی هست حالم دیدنی‌ست / حال من از این و آن پرسیدنی‌ست
گاه بر روی زمین زل می‌زنم / گاه بر حافظ تفأل می‌زنم
حافظ دیوانه فالم را گرفت / یك غزل آمد كه حالم را گرفت:

« ما ز یاران چشم یاری داشتیم / خود غلط بود آنچه می‌پنداشتیم »




بردن و باختن

۱۳۸۹/۰۲/۰۷

خوبه بعضی وقتها بازنده باشید

خوبه حتی اگه عمدی ببازید
خوبه چندتا درستون رو بیفتید
خوبه بروید توی یه جمعی که مسخره‌تون کنند، دستتون بندازند، ضایع بشید
خوبه بعضی وقتا هیچی نداشته باشید که بهش تکیه کنید، دلخوشی نداشته باشید
خوبه بعد از دیپلم‌تون بروید سربازی
خوبه بعضی وقتا کسی شما رو نبینه، بهتون محل ندهند
خوبه بعضی وقتا گم بشوید
خوبه چندبار توی امتحان راهنمایی و رانندگی رد بشوید
خوبه بعضی وقتا پول نداشته باشید، شب گشنه بخوابید
خوبه مثل ادیسون هی لامپ اختراع کنید و هی بسوزه
خوبه بعضی وقتها چیزی از شما بدزدند
خوبه بعضی وقتها مریض بشوید، به بیمارستان بروید
خوبه بعضی وقتها با خودتون هم قهر باشید
خوبه بعضی وقتها از بلندای پیروزی به سرازیری شکست، خیلی نرم پایین بلغزید

همه‌ی اینا یه چیز رو تضمین می‌کنه :
اینکه یک روزی از بلندترین قله زندگیتون به عمیق‌ترین دره‌ی اون سقوط نکنید و نابود نشوید

و اما بعد

۱۳۸۹/۰۲/۰۲

نمی‌‌نویسم ولی هستم

و گاهی چه سکوتهایی که بلندتر از فریاد هستند



پ.ن. نوشتن بعد از این همه ننوشتن چقدر سخته