سالها پیش بیخبر از همه جا اول مهر که شد، رفتیم کلاس اول راهنمایی و از اون روز بدبختیهامون شروع شد و تاحالا ادامه داره. اون روزها بهمون میخواستند همه چیز رو یادمون بدند و هرچی دوست دارند بکنند توی مغزمون، حالا ما اگه نمیخواستیم چی؟ البته اینطور نبود که من نخواهم ، اما اگه کار از روی اصول نباشه، درست پیش نمیره، به جای درستی هم نمیرسه، نتیجهای هم نداره. از همون موقع میگفتند که شما با بقیه فرق دارید، استعدادتون خیلی زیاد، مثل بقیه نیستید، پس باید همه این درسها رو یاد بگیرید. ما هم با این حرفها غرور برمون میداشت که آره، ما خیلی کسی هستیم واسه خودمون ، همه دور و بری هامون خنگند و ما از همه شون بیشتر حالیمونه. شدت این احساسات وقتی بهمون دست میداد که خودمون رو با چندتا از هم سن و سالهای خودمون مقایسه میکردیم، توی درس و میدیدیم که درسته ظاهراً و تفاوت زیادی هست بین ما و اونا، ولی فقط درس رو نیگا میکردیم، نه چیزهای دیگه رو. خوب یه امتحان سخت هم داده بودیم و رفته بودیم مدرسه که وقتی سؤالات امتحان رو به یه لیسانس ریاضی میدادی حل کنه واست، شوکه میشد و شاید توی حلش میموند یا توی توضیح راهحلش به ما. هنوز زبون مادریمون رو بلد نبودیم که بهمون میگفتند باید انگلیسی یاد بگیرید، حرف بزنید و شعر بخونید. واسه من زجر آورترین قسمت درسها همین انگلیسی بود، از همون اول ازش متنفر شدم و تاحالا هم ادامه داره.
شاید بعضیها این کتاب رو یادشون بیاد، من چند تا از متنهاش رو واستون مینویسم که خوب یادتون بیاد:
Lesson 1
Narrator: Meet Sandy and Sue!
Narrator: This is Sue's class.
Narrator: Her teacher's Mr Crisp.
Mr Crisp: Which is your pen,Sue?
Sue: The red pen,sir.
Mr Crisp: Here you are, Sue.
Sue: Thank you,sir.
Lesson 3
Narrator: This is Sandy's class.
Narrator: His teacher's Miss Williams.
Miss Williams: Whose is this cap?
Tom: It's Sandy's, Miss Williams.
Miss Williams: Sandy!
Sandy: Yes,Miss Williams.
Miss Williams: Come here,please.
Sandy: Yes, Miss Williams.
Miss Williams: Is this your cap?
Sandy: Yes,it is.
Miss Williams: Here you are Sandy. Sit down,please.
Sandy: Thank you, Miss Williams.
Lesson 5
Tom: Kick the ball, Sandy!
Sandy: All right,Tom.
Tom: Look,Sandy!
Mr Crisp: Oh!
Sandy: Sorry,Mr Crisp.
Mr Crisp: It's all right,Sandy.Whose is this ball?
Mr Crisp: Is this your ball,Tom?
Tom: No,it isn't,sir.
Mr Crisp: Is this your ball,Sandy?
Sandy: Yes,it is,sir.
Lesson 7
Mr May: Who's that girl,Mr Crisp?
Mr Crisp: Which girl, Mr May?
Mr May: The girl on the red bicycle.
Mr Crisp: That's Sue Clark.She's in my class.
Mr May: Who's that boy, Mr Crisp?
Mr Crisp: Which boy, Mr May?
Mr May: The boy with the football.
Mr Crisp: That's Sandy Clark. He's Sue's brother.
Tom: Kick the ball, Sandy!
Mr Crisp: Look out, Mr May!
Lesson 9
Mother: Hullo,Sandy! Hullo,Sue!
Children: Hullo,Mum!
Mother: Tea's ready.
Mother: Are you hungry, Sue?
Sue: Yes,I am.
Mother: Are you hungry,Sandy?
Sandy: No,I'm not.
Sandy: What's for tea?
Mother: Look!
Mother: Are you hungry now,Sandy?
Sandy: Oh yes,I'm very hungry.
Narrator: Meet Sandy and Sue!
Narrator: This is Sue's class.
Narrator: Her teacher's Mr Crisp.
Mr Crisp: Which is your pen,Sue?
Sue: The red pen,sir.
Mr Crisp: Here you are, Sue.
Sue: Thank you,sir.
Lesson 3
Narrator: This is Sandy's class.
Narrator: His teacher's Miss Williams.
Miss Williams: Whose is this cap?
Tom: It's Sandy's, Miss Williams.
Miss Williams: Sandy!
Sandy: Yes,Miss Williams.
Miss Williams: Come here,please.
Sandy: Yes, Miss Williams.
Miss Williams: Is this your cap?
Sandy: Yes,it is.
Miss Williams: Here you are Sandy. Sit down,please.
Sandy: Thank you, Miss Williams.
Lesson 5
Tom: Kick the ball, Sandy!
Sandy: All right,Tom.
Tom: Look,Sandy!
Mr Crisp: Oh!
Sandy: Sorry,Mr Crisp.
Mr Crisp: It's all right,Sandy.Whose is this ball?
Mr Crisp: Is this your ball,Tom?
Tom: No,it isn't,sir.
Mr Crisp: Is this your ball,Sandy?
Sandy: Yes,it is,sir.
Lesson 7
Mr May: Who's that girl,Mr Crisp?
Mr Crisp: Which girl, Mr May?
Mr May: The girl on the red bicycle.
Mr Crisp: That's Sue Clark.She's in my class.
Mr May: Who's that boy, Mr Crisp?
Mr Crisp: Which boy, Mr May?
Mr May: The boy with the football.
Mr Crisp: That's Sandy Clark. He's Sue's brother.
Tom: Kick the ball, Sandy!
Mr Crisp: Look out, Mr May!
Lesson 9
Mother: Hullo,Sandy! Hullo,Sue!
Children: Hullo,Mum!
Mother: Tea's ready.
Mother: Are you hungry, Sue?
Sue: Yes,I am.
Mother: Are you hungry,Sandy?
Sandy: No,I'm not.
Sandy: What's for tea?
Mother: Look!
Mother: Are you hungry now,Sandy?
Sandy: Oh yes,I'm very hungry.
الان که فکرش رو میکنم یادم میاد که چه سختیهایی کشیدم سر همین چندتا جمله ساده ، تازه شعرهاش رو یادم نیست، اونها دیگه فاجعه بودند.
خلاصه از سن 11سالگی به ما گفتند با همه فرق دارید و شما برترید و باید درسهای متفاوتی بخونید و چیزهای متفاوتی یاد بگیرید و از این خزعبلات. همه علوم میخوندند، ما فیزیک و زیست و شیمی. توی اون شرایط برنامهنویسی بهمون یاد دادند وقتی که هنوز کامپیوترها با فلاپی دیسک بوت میشد و کامپیوترهامون توی مدرسه چندتا 386 بود که اون روز ته کامپیوتر بود و خدا بود. هر کی NC بلد بود خود بیل گیتس بود. با پاسکال برنامه مینوشتیم که اعداد دنباله فیبوناچی بسازیم. از کلاس شیمی و زیست بگم که چه اوضاعی بود؛ تشریح قورباغه، کار با میکروسکوپ ، فنل فتالئین که در صدر آزمایشهای شیمیایی بود ، بازی کردن با محلولهای خطرناک و روی هم ریختن اونها، خوردن اسید از توی لوله آزمایش و .... کارسوقهای ریاضی و مسائل حل ناشدنی دنیا و سعی در حل آنها و المپیادهای فیزیک و ریاضی و کامپیوتر و 1000تا کوفت و زهرمار دیگه.
هفت هشت سال رو اینجوری طی کردیم و اول مهرها با کابوسهای پشت سر و روبرومون سال تحصیلی رو شروع میکردیم، تا رسیدیم به دانشگاه. حالا از اون محیط کوچیک مدرسه اومده بودیم توی محیط یکم بزرگتره دانشگاه. میدیدیم که هم سن و سالهای خودمون توی دانشگاه هستند و نه تنها ما از اونها سر نیستیم ، بلکه از ما بهترون زیادن. تازه دیدیم عمرمون رو توی درس و کتاب سر کردیم و از خیلی چیزهای دیگه غافل بودیم. ته سرگرمیمون فوتبال بود و بسکتبال. ته بچه مثبتی و اینا. حالا اومده بودیم توی یه محیط بزرگتر و فهمیده بودیم که از چیزهای زیادی که در طول عمرمون که توی درس و کتاب سپری کردیم، باز موندیم. حالا نمیخواستیم دیگه متفاوت باشیم، میخواستیم مثل بقیه باشیم، اما هرچی تلاش می کردیم نمیشد. بازهم سال اول دانشگاه، درس و کتاب و امتحان، نمرات بالا و شاگرد اولی و از این مخرفات. اما کم کم عادت کردیم و تونستیم مثل بقیه بشیم تا حالا، زندگیمون رو گذروندیم با هزار بدبختی و سعی کردیم رؤیاهای کودکی و نوجوانیمون رو فراموش کنیم و بشویم مثل بقیه؛ سعی کردیم متفاوت نباشیم، سعی کردیم عادی باشیم. اما باز الان ما موندیم و اون رؤیاهای متفاوت بودن.
خلاصه از سن 11سالگی به ما گفتند با همه فرق دارید و شما برترید و باید درسهای متفاوتی بخونید و چیزهای متفاوتی یاد بگیرید و از این خزعبلات. همه علوم میخوندند، ما فیزیک و زیست و شیمی. توی اون شرایط برنامهنویسی بهمون یاد دادند وقتی که هنوز کامپیوترها با فلاپی دیسک بوت میشد و کامپیوترهامون توی مدرسه چندتا 386 بود که اون روز ته کامپیوتر بود و خدا بود. هر کی NC بلد بود خود بیل گیتس بود. با پاسکال برنامه مینوشتیم که اعداد دنباله فیبوناچی بسازیم. از کلاس شیمی و زیست بگم که چه اوضاعی بود؛ تشریح قورباغه، کار با میکروسکوپ ، فنل فتالئین که در صدر آزمایشهای شیمیایی بود ، بازی کردن با محلولهای خطرناک و روی هم ریختن اونها، خوردن اسید از توی لوله آزمایش و .... کارسوقهای ریاضی و مسائل حل ناشدنی دنیا و سعی در حل آنها و المپیادهای فیزیک و ریاضی و کامپیوتر و 1000تا کوفت و زهرمار دیگه.
هفت هشت سال رو اینجوری طی کردیم و اول مهرها با کابوسهای پشت سر و روبرومون سال تحصیلی رو شروع میکردیم، تا رسیدیم به دانشگاه. حالا از اون محیط کوچیک مدرسه اومده بودیم توی محیط یکم بزرگتره دانشگاه. میدیدیم که هم سن و سالهای خودمون توی دانشگاه هستند و نه تنها ما از اونها سر نیستیم ، بلکه از ما بهترون زیادن. تازه دیدیم عمرمون رو توی درس و کتاب سر کردیم و از خیلی چیزهای دیگه غافل بودیم. ته سرگرمیمون فوتبال بود و بسکتبال. ته بچه مثبتی و اینا. حالا اومده بودیم توی یه محیط بزرگتر و فهمیده بودیم که از چیزهای زیادی که در طول عمرمون که توی درس و کتاب سپری کردیم، باز موندیم. حالا نمیخواستیم دیگه متفاوت باشیم، میخواستیم مثل بقیه باشیم، اما هرچی تلاش می کردیم نمیشد. بازهم سال اول دانشگاه، درس و کتاب و امتحان، نمرات بالا و شاگرد اولی و از این مخرفات. اما کم کم عادت کردیم و تونستیم مثل بقیه بشیم تا حالا، زندگیمون رو گذروندیم با هزار بدبختی و سعی کردیم رؤیاهای کودکی و نوجوانیمون رو فراموش کنیم و بشویم مثل بقیه؛ سعی کردیم متفاوت نباشیم، سعی کردیم عادی باشیم. اما باز الان ما موندیم و اون رؤیاهای متفاوت بودن.
10 نظر:
بابا تيزهوشاني.بابا باهوش.:دي:دي
حالا هم كه ديگه حسابي پير شدي و ديگه وقتي واسه متفاوت بودن نمونده.دقيقا مثل خودم;)
جنبه ی اطلاع رسانی داشت ها نگو نه;)تافل دادی؟
باز خوبه تو فهمیدی که تو هم یه آدم هستی مثل بقیه. دیشب یه پسره رو دیدم از کلتک calTech بیچاره هنوز نفهمیده اونم یه آدم مثل بقیه. دلم براش میسوخت اما می دونستم نمی تونم براش توضیح بدم.
به آنا: :D
به پگاه: نچ
به علی: منظور اینکه از آسمون افتاده باشم نبود ، منظور همون علتی که احتمالاً خودتو الان ایروان هستی نه تهران!;)
سلام
مودی تو واقعا توی سازده سالگی شيمی و فيزیک می خوندی؟
اين کتابه چيه؟ توي مدرسه ميخوندين؟
نمي خواي برگردي به بلاگفا؟ اينجا خيلي سخته.
يادته توي تير هشتاد و شش که پرشين بلاگ خراب شده بود نوشته هامونو اوي وبلاگ تو مي نوشتيم و تو هم تاغچه بالا ميذاشتي؟ شوخي کردم.
ضمنا دسترسي بهت و وبلاگت سخته با ايميل خواهم پرسيد.
يه خورده ازت براي پايان نامه ام کمک مي خواستم. برات امکان داره؟
ممنون
سلام مودی جون
پستت خیلی به دلم نشست. همین.
فقط خواستم بگم گه من دیگه ارواین نیستم. ;)
به سیاوش : خوب آره دیگه ;;) چیه؟ اینجا چه مشکلی داری؟ بگو تا اگه توی کد صفحه اشکالی هست بر طرفش کنم، من خودم مشکلی نمی بینم :-/
به مهدی: قابل شنا رو نداشت عزیزم :X
به علی: پس کجا رفتی؟ شیطونی کردی بازم؟ ;)
به مهدی: قابل شما رو نداشت عزیزم :D :X
vaay,kheili bahal bood,yade madrese oftadam,mersiiiiiiiii
ارسال یک نظر