مای بلوبری فیلان فیلمی نیست که بتوان در موردش نوشت، و حتی حرف زد به همین سادگی، باید دید آنرا، حتی اگر بشود آنرا کامل توصیف کرد، کلمه به کلمه سکانس به سکانس، اگر جایی از آن جا نماند از چشم گوینده آخر حسی که در پایان فیلم داری چیز دیگری است.
این یک فیلم نیست، یک واقعیت است که کارگردان دوربین دستش گرفته است و از زاویهای که بتوان آنرا بهتر دید به ما نشان میدهد؛ یک واقعیت غیرقابل انکار از آدمها، از خودشان، از تنهاییهایشان، از روابطشان، از جای خالی همصحبتشان، از دلتنگیهایشان، از با هم بودنهایشان، از دور بودنهایشان، از نیازهایشان، از عادتکردنهایشان، از ترسهایشان و از خیلی چیزهای دیگرشان.
میخواهی همان ابتدا انکارش کنی، با خودت میگویی این که فیلم نبود، اگر هم بود خوب نبود، اگر هم بود عالی نبود، اگر هم بود در بین فیلمهای عالی من جا ندارد، هی هی هی انکارش میکنی، آره سخت است، واقعیت تلخ است که این چنین بیپرده به تو نشانش دهند. سخت است اگر بخواهی دوباره ببینی فقط برای اینکه تحلیل و نقدش کنی. انگار خود فیلم اول میخواهد مورد انکار و کتمان قرار گیرد ولی یکباره به خودت میایی و کمی فکر میکنی که چرا داری انکارش میکنی. بعد یهو همهاش مورد قبولت میشود، اگر هنوز هم تجربهاش نکرده باشی حتی، دربست قبولش میکنی.
آنجا که پشت تلفن جـِرمی میگوید: من آدمها را با اسم نمیشناسم، با سفارششان میشناسم. انگار خودمانایم، خیلی از آدمها حتی دوستانمان را به اسم نمیشناسیم فقط با چند مشخصه محدود برای ما قابل شناساییاند. چقدر آدمها در مورد یکدیگر کم میدانند.
وقتی لیزی میپرسد: «اون خوشگل بود؟» در این سؤالش حتی یک ذره حسادت هم نیست، همش نفرت است. عشقی است که همین چند لحظه پیش به نفرت تبدیل شده است.
آنجا که لیزی به جـِرمی میگوید: «کسی را میخواهم که با او صحبت کنم». تمام غرورش را میبینی که چقدر جریحهدار شده است و چه بیپناه فقط نیاز به یک هم صحبت دارد، و در کل فیلم چقدر آدمها را نشان میدهد که همهشان فقط نیاز به یک هم صحبت دارند و این واقعاً توقع زیادی است؟ مدتی بعد وقتی که لیزی نیست و جـِرمی است که به لیزی عادت کرده و او هست که هم صحبت میخواهد، اما نیستش، وقتی لیزی هم صحبت میخواست بود اما وقتی جـِرمی میخواهد نیست!
و شیشهای که پر از کلید است و اینجاست که شروع میشود. همه کلیدها داستانی دارند و گذشتهای، تکتکشان. نمادی از خاطرات آدمها که در شیشهای نزد آنها نگهداری میشود. شاید شاید شاید روزی کسی برایشان باز گردد و بیشتر اوقات برای دفعه دومی هم زنده نمیشوند. پایان کارشان اینست که بمانند درون شیشه تا وقتی که خودمان بخواهیم. چرا آنها را دور نمیاندازیم چون نمیتوانیم. چون فکر میکنیم، تصور میکنیم دیگران به این کلیدها احتیاج دارند اما نه. فقط تا وقتی که برایمان بودنشان از نبودنشان مهمتر است، و وقتی بودن و نبودن کلیدها برای ما یکسان شد، آنوقت میتوان آنها را دور انداخت. ما به کلیدها احتیاج داریم نه دیگران.
و بعد سر و کله آن کیکهای پنیری و سیب و بلوبری پیدا میشوند. در طول شب در کافه تمام کیکهای پنیری و سیب خورده می شوند اما بلوبریها دست نخورده میمانند. جـِرمی میگوید دلیلی برای آن نیست، کیک بلوبری تقصیری ندارد که خورده نمیشود فقط آدمها هستند که تصمیم میگیرند که آنها را نخورند. و این کیک بلوبری در درون همه آدمها هست مثل کودکدرون یک بلوبریدرون یک کیکپنیری درون هم هست، آدمها بلوبری درونشان را دوست ندارند میخواهند کیک پنیری باشند و مورد قبول و پذیرش بقیه باشند و خورده شوند و همیشه از بلوبری درونشان فرار میکنند. ولی این بلوبری هم چندان بد نیست، لیزی میگوید: میارزد امتحانش کنی.
وقتی جـِرمی میگوید: خیلی عجیب است وقتی فیلمهای دوربین حفاظتی رو میبینیم، متوجه میشوم چه چیزهایی روبروی من رخ داده و من از دست دادهام، انگار دارد زندگی آدمها را میگوید که چقدر اتفاق خوب و بد برایشان میافتد روبروی چشمشان و همهاش را از دست میدهند، بدون اینکه هیچگاه بفهمند چه چیزهایی را از دست دادهاند.
چگونه است که آدمها عادت میکنند، عاشق میشوند و فرار میکنند، میخواهند بین خود و عشقشان فاصله بیندازند، برای چی؟ برای اینکه عاشقتر باشند، برای آنکه لذتی که در عشق تنها هست در وصالش نیست؟ یا دارند خود را تنبیه میکنند و کفاره گناهانشان است، گناهان نکردهشان؟ دور میشوند و ایجاد فاصله میکنند تا روزی بخواهند که این فاصله را کم کنند و باز گردنند؟ مگر همان اول فاصلهشان صفر نبود، آیا آدمها پیش میروند تا بازگردنند به همان جای اول، همان حس خوب اول؟ یا فرار میکنند از گذشتهشان چون میخواهند در زمان حال زندگی کنند، چون نمیخواهند بلوبری درونشان گریبانگیرشان باشد، میخواهند بشوند همان کیک سیب مورد قبول همه، نمیخواهند برای خودشان زندگی کنند، میخواهند تأیید شوند و برای دیگران باشند؟ بعضی وقتها هم فاصلهها در و پنجرهها هستند که فقط میتوان آنرا باز کرد یا بست، کافیست یکی را انتخاب کنی.
در این فاصلهها زمان و مکان در هم ادغام شدهاند، اما فاصله مکان خیلی کمتر از زمان است، فاصله مکان را میتوان با اتوبوس کم و زیاد کرد اما زمان را چطور؟
و چرا آدمها کار میکنند، اینقدر سخت کار میکنند؟ به بهانه جمع کردن پول برای خرید ماشین که نمیدانند با آن به کجا بروند و یا حتی نمیدانند شاید چرا، فقط کار میکنند که کار کنند و سرگرم باشد، تا فراموش کنند ، نبینند واقعیات را و همش فرار است، روز فرار میکنند، شب فرار میکنند از بلوبری درونشان به هر وسیلهای که شده، فقط نمیخواهند برای دیگران هیچچیز نباشند.
لیزی میماند برای اینکه آرنی مانده است توی بار، ماندن برای ماندن و صبر کردن برای صبر کردن و لوپ ایجاد کردهایم و اسمش را گذاشتهایم زندگی. و الان آرنی است که هم صحبت میخواهد و لیزی است که شده است سنگ صبور آرنی. روز، آرنی آدم خوبی است، پلیس است محافظ آزادی و بزرگراهها و قاعدتاً به مردم کمک میکند، اما شبها آدم دیگری است و خودش نیاز دارد به کمک.
از هم یاد میگیرند، تقلید میکنند، نمیخواهند مقلد باشند فقط میخواهند همان حسی را که دیگری احساس میکند درک کنند، میخواهند در عین دوری به او نزدیک باشند، حتی اگر تقلید اداره یک کافه باشد، تقلید یک گوش شنوا بودن برای دردودل دیگران، تقلید روش نامه نوشتن.
بعضی وقتها در زندگی غرق میشویم، چون مستیم و برایمان فرقی نمیکند کدام ژتون را بر میداریم. چون همیشه ژتون سفید را بر میداریم، ما استاد برداشتن ژتونهای سفید شدهایم در حالیکه مستیم هنوز. ما به این زندگی عادت کردهایم ، معتادش شدهایم و روزی آنرا ترک خواهیم کرد.
روزی که همه چراغها قرمزند، روزی که بر روی عشقمان اسلحه میکشیم، نه حتی شاید بر روی معشوقمان و آن روزی است که چیز دیگری برایمان باقی نمانده و تمام شده است. سو لین از آرنی پاک شد، میخواست آرنی رهایش کند و او با مرگش رهایش کرد، و سو لین است که باورش نمیشود او را رها کرده است. چرا با این تناقضات زندگی میکنیم و نمیخواهیم صاف و بیتناقض باشیم.
لسلی که به هیچ کس اعتماد ندارد به خودش هم اعتماد ندارد. به دیگران اعتماد می کند اما به خودش اعتماد ندارد. میخواهد دیگران را فریب دهد اما شانسش را نمیتواند. و باز تناقض دیگر، و از این تناقضات زیاد است. لسلی فکر دیگران را میخواند ولی در واقع فکر خودش است که بازگو میشود. او اعتماد ندارد و بازنده است، مثل آرنی. تظاهر میکند برایش مهم نیست اما هست، با خودش تناقض دارد. میخواهد به بقیه ثابت کند که حرفشان حرف نیست. میخواهد تناقض برایشان ایجاد کند غافل از اینکه خودش سرشار از آنست.
آرنی هم تناقض داشت، نه با خودش با سو لین، و او هم بازنده شد. سخت است این چنین اکید نسخه پیچیدن؛ اما کارگردان پیچیده است، تعارف هم ندارد. میخواهی قبول کن میخواهی قبول نکن. کارگردان برنده و بازنده تعیین میکند، اما این همیشه درست نیست، بعضی وقتها ته ندارد، نه برندهای نه بازندهای. لیزی برنده بود و جِـرمی هم. چون مچ بودند، چون رو راست و یکرنگ بودند با خودشان با همدیگر. چون نمیخواستند همان آدمهای قبلی باشند. آنها بلوبری خودشان شدند.
پ.ن. سرهرمس برخی را دعوت کرده بود که درباره مای بلوبری فیلان بنویسند. البته من که دعوت نبودم، اما نمی شد فیلم را ببینی و ننویسی، من هم نوشتم دیگر
پ.ن2. نظرات دیگر در مورد مای بلوبری فیلان. ب ل و ب ر ی
پ.ن3. نقد و نظر دیگران را قبل را فیلم خوانده بودم و وقتی فیلم را می دیدم تداعی خاطرات میشد، اینطور فیلم دیدن هم جالب بود کلاً
پ.ن4. نوشتن در مورد FlashForward و PB بماند واسه پست دیگه
نظرات
4 نظر:
چه خلوت شده سرت
سلام
خدا هدايتت کنه
به پگاه: چطور مگه؟
به سیاوش: هووم!؟
where are you?
ارسال یک نظر